شعر...شعور...مشعرم آرزوست
عصر تابستان است..... كوچه ارام و خموش! همه در خوابي ناز... دو پسر بچه ي پر جوش و خروش!گرم دعوا و جدال هريكي چيزي گفت... وان يكي پاسخ داد! -بي شعور نادان -تو خودت،جد و آباءت ناگهان خشكم زد به قبايم برخورد:چه پسر بچه ي بي تربيتي!! چند قدم رفته عقب؛ با خود انديشيدم:برو اي بيچاره!آن پسر بچه معصوم چه گفت؟تو مگر بيشتري؟ توي آدم،توي مخلوق كه اشرف نامي بين اين عالم پر سرّ و رموز ،متخلق به كدامين نامي؟ آسمان را تو تماشا كن و خود قاضي شو و زمين را بنگر ...پرِ احساس تواضع چه بزرگ است و بسیط دل تو عرش كه نيست ..دل تو فرش كه نيست... پر زنگار و سياهي پر تزویر و ریا........دل تو لؤلؤ بي نقش كه نيست برگ ان شاخه انگور...
نویسنده :
ارام
16:46